مچ پایم که در یکی از سفرهای میدانیام در روستایی نزدیک به منطقهی عشایری در فروردین 1393 شکست، ناگزیر به شهر برگشتم و به اورژانس بیمارستان شهدای تبریز رفتم. با عکس رادیولوژی معلوم شد که استخوان شکسته و من باید یک عمل جراحی را از سر بگذرانم. وقتی در اتاقی بستری شدم که پنج نفر دیگر هم دست و پایشان شکسته بود، «مردمشناسی درد» در موقعیتی که بهطور طبیعی خودم یکی از بومیها بودم و تجربهای مثل آنها داشتم به ذهنم خطور کرد و شروع به یادداشتبرداری از صحنهها و لحظهها کردم. همین تجربه، ده و نیم سال بعد در شهریور 1403 برای خارج کردن پینها در همان بیمارستان برایم تکرار شد، در حالی که با دو مریض پاشکسته و دستشکستهی دیگر در اتاق یک بخش ارتوپدی بستری شده بودم و قرار بود مجددا جراحی بشوم. حالا با به دست آوردن فرصت دیگری برای مشاهدهی مشارکتآمیز، میتوانستم مقایسهای بین این دو مقطع زمانی انجام دهم.
ده و نیم سال پیش که برادر همسرم من را از روستای مولان به اورژانس بیمارستان شهدای تبریز آورد، آنقدر درد در مچ پای راستم داشتم که نتوانم متوجه محیط پیرامونم باشم. روزهای اول عید نوروز بود. دکترها نبودند و اورژانس شلوغ بود. تختهای اورژانس همه پر شده بودند و من برای گرفتن عکس مجبور شدم یک لنگه پا تا رادیولوژی در راهروی اورژانس بپر بپر کنم. آخرش هم خوردم زمین. حالا که بعد از ده و نیم سال، فعلا سر پا هستم و دردی ندارم، پرستار خانم کریمی من را فرستاده تا قبل از بستری شدن، برای اینکه حوصلهام در بخش از بین نرود، دوری بیرون از بیمارستان بزنم. نمیداند که برای پژوهشگری میدانی مثل من، درون بیمارستان جذابتر از بیرون آن است.
از این پروژه، یک مقاله منتشر شده:
بخش 3، اتاق 5: اجتماع حسی درد در بیمارستانی در تبریز: مردمنگاری بدون حرکت