«خانیم دئدی بازارا یاخین اولاخ»، خانمم گفت بریم محلهای که به بازار نزدیک باشد. آنها سه سال است که از خلیلآباد تبریز آمدهاند به راستاکوچه. مرد جوان لولهکش با صورتی پر از چین و چروک، دستهای زمختش را به چهار طرف خانه گرداند: «هر یئر تورپاخدی، هر یئری سوکوبلر»، همهجا گرد و خاک شده، همهجا را کندهاند. همسایة سمت چپشان، دو زمین مخروبه است، با حصاری از سه ردیف بلوک چیدهشده روی هم. در قلب یکیشان چیزی نمانده جز سه درخت لخت و بیبرگ که تنه به تنة هم زدهاند و محکم همدیگر را بغل گرفتهاند. از آثار خانهای که در اینجا خراب شده، فقط کاشیهای آشپزخانهها و جای لوله بخاری و آجرهای کندهشده از تیغهها و دیوارها به جا مانده است.
همسایههای قدیم کجا رفتهاند که همسایة روبرویی این خانوادة کوچک هم نه آدمها بلکه خانهای تخریبشده است. در بیحصاری، حیاط خانه تبدیل شده به پارکینگ بازاریهای بازار تاریخی و مشتریهایشان. نه از دیوارها و نه از پنجرهها هیچ نمانده است. اینجا فقط درخت میماند، این عنصر مهم و ثابت خانههای حیاطدار محلههای قدیمی تبریز. در این محلة خرابهها هر جا درختی ببینید، به یقین بدانید که نشانهای است از خانهای تخریبشده یا وانهادهشده. در اوایل آذر، درخت این خانه هنوز سرسبز مانده است. صاحبان این خانه رهایش کردهاند و خانه نه تنها پارکینگ بلکه آشغالدانی هم شده است. در غیاب صاحبخانهها تغییر کاربری رخ داده است. رفتم پشت ماشینهای پارکشده. پیچکهای همسایة پشتی با برگهای نارنجی و زرد و قرمز خزیدهاند به پشت این خانة رهاشده. تضاد آشغالها و پیچکها، تضاد خانة بیبرگ و خانة برگزا، تضاد تخریبهایی که محله را به کشتن میدهند و تهماندههای میل به زندگی، افشاگر تاریخ تراژیکی است که در چند دهة گذشته بر این محلهها و ساکنانش رفته است.
جنب این خانه، اما خانهای متروکه است که دیوارها و سقفش سر جایش مانده است. «گئجهلر آرواد گتیریلر»، شبها پاتوق معتادهاست تا مواد بکشند و زن بیاورند. این خانه نشاندار است، خانهای پیشانی سیاه. چند ماه پیش همسایهای دورتر این خانه را به من معرفی کرد که بروم ببینم چه خبر است. جرأت نکرده بودم از درِ نیمهبازش بروم تو. امروز اما دوربین موبایلم را روشن کردم و با ترس و لرز رفتم تو. اینبار درِ ورودی هم سر جایش نبود. لباسهای آویزان بر دیوار دالان ورودی هم سر جایشان نبودند. با ژست مأموری که به دنبال مجرمهاست دوربین را اسلحه کرده بودم و با پوچ کردن هر یک از مکانها وارد مکان بعدی میشدم. نکنه از پشت سر یکی بزنه: مردمنگاری در شرایط سخت. درهای اتاقها و پنجرههای رو به حیاط از چارچوبها کنده شدهاند. لامپها از سرپیچها باز شدهاند. دو اتاق لخت با سقفهای دودی؛ و حیاطی که شکم برآمدهای از تلی از آشغال دارد و راهی نمیدهد که از میانشان رد بشوم. اگر هم آشغالها راه بدهند، ترس پاهایم را سست کرده است. آشغالها تا دهانة حمام و دستشویی ته حیاط هم پیش رفتهاند. شات شات شات. ویدیو را خاموش کردم. تند و تند از چند زاویه عکس گرفتم و پا به فرار گذاشتم. از پیچ خانه که گذشتم پسری جوان را دیدم که داشت از صندوق عقب ماشین جیالایکس سبزرنگی وسایل لولهکشی را میریخت به داخل خانه. پدرش، مردی با صورت تیره و چینافتاده، گفت «چند بار به 110 زنگ زدهایم. آمدهاند. بردهاند. اما باز هم … ».
همسایههای قدیم کجا رفتهاند که همسایة سمت راست هم آدم نیست، بلکه زمین 300 متری حصارشدهای است متعلق به وراث. آنها هم تخریب کردهاند و دیواری سیمانی و دری از نرده سوار کردهاند و گذاشتهاند و رفتهاند. این خانه نه پارکینگ بلکه مأمن سگهای ولگرد است. همسایة جنوبی هم آدم نیست، آن هم زمینی 300 متری است که رها شده است. مرد جوان با این گمان که با محله آشنا نیستم، نشانی چند مخروبة دیگر را کمی آنطرفتر بهم داد. آنها را قبلا دیده بودم. رفتم سراغ موردهای جدید.
همسایه شدن با مخروبهها فرم منحصربفرد زیستن در این محلههای تاریخی است. همسایههای مخروبه، اتمسفر مردهگی را به این خانة تکافتاده و این خانوادة کوچک میپراکنند، حال آنکه این محلهها زمانی یکی از سرزندهترین محلههای شهر بودند. همسایههای مخروبه، فضاهای جدیدی خلق کردهاند مستعد ناامنی: و البته اولین قربانی این ناامنی هم خودشان شدند، با به یغما رفتن وسایل خانه، «هر چه داشتند بردند، درها، گرمکن، لولهها، … ورثه بیل مکانیکی آوردند و دیوار کشیدند»؛ حال آنکه راستاکوچه و استانبول قاپیسی زمانی درون حصار امن و ایمن باروی قدیمی شهر قرار داشت. «دو قلعه» داشت که بر رفتوآمد آشنا و غریبه نظارت میکرد، و دروازههایش طبق زمانبندی معین روزانه باز و بسته میشدند.
همسایههای قدیم کجا رفتهاند که همسایههای مخروبه، به هر نسیم و باد سبکی، به اندرونی و به جامهها و به چشمهای اعضای این خانواده گرد و خاک میپاشند، حال آنکه از همسایههای قدیمی، به لطف وزش هر نسیمی، عطر مستیآور گلها و درختها در کوچهها پراکنده میشد و به حیاط خانهها میخزید. این مرد و خانوادهاش وقتی به همسایههای مخروبه نگاه میکنند آنها را ظرفهای بزرگ آشغال میبینند و با فاصله راه میروند تا بوی تعفنشان بر تن و جانشان ننشیند؛ حال آنکه قدیمترها به دیوار همسایههایشان که چشم میانداختند پیچکهایی، گلهایی، و شاخ و برگ درختانی را میدیدند که به بیرون تراویدهاند و میلِ کوچه دارند.
چه بر سر راستاکوچه، محلهای که زمانی آبروی تبریز بود، آمده که همسایههای مخروبه شدهاند معتادخانه یا به قول اهالی «شیرهکشخانا». پیرزن به تازهگی از گجیل به قرض درِ داغانی خریده بود و به ورودی خانهاش آویخته بود. پولش را که نداد صاحب در آمد و بردش. قاه قاه خندهام گرفت از اینجای قصهای که مرد جوان داشت درحالیکه دستورات لازم را به پسرش میداد تعریف میکرد. هر چه بود به خیر معتادها تمام شد، آنها که تن و جان آن را ندارند که از بالای دیوار بیافتند تو. گیرم که خودشان را به هر مصیبتی با چنگ و دندانی سست و مردهوار از دیوار بکشانند بالا و با تحمل فشارهای بدنی و به هزینة پریدن نعشگیشان بپرند توی حیاط، زنی که با خود آوردهاند را چه کنند. اما خانهای بیدر، مقدم این زن را بهتر گرامی میدارد.
دفترچه یادداشت میدانی، راستاکوچه، تبریز، اردیبهشت 1403