«لب خط» در جنوب تهران، محلهای کوچک است؛ باریکهای مورب و مثلثی که از میدان شوش به طرف جنوب شرق امتداد مییابد. لب خط در کنار محلههای دیگر همجوارش از جمله دروازهغار، محلههایی قدیمی هستند که بهعنوان بافت فرسودهی شهری قلمداد میشوند که بازسازی یا نوسازی نشده و رها گشتهاند. این فضاهای شهری ارزش اقتصادی بسیار پایینتری نسبت به محلههایی در نزدیکی خود دارند که بافت کالبدیشان نسبتا جدید است. از اینرو میتوانند درون تهرانِ گران، امکانی جهت سکونت و زندگی برای طبقاتی باشند که فروتر از طبقهی کارگرند، مثل دورهگردها، گداها، دستفروشها، بیخانمانها، کارگران بدون قرارداد، شاگردها و پادوها، فقرای مبتلا به اعتیاد و هر آن کس و گروهی که به خاطر فقر مفرطشان نتوانسته بودند در نظام اجتماعی رسمی و مقبول و مشروع پذیرفته و ادغام شود، مثل غربتها و بلوچهایی که تمرکز این فصل بر آنها ست.
دیشب- دهم تیر 1396- که با طراوت صحبت کردم، نگران شد، «حداقل همون خونه نرید، یک خونهای مثل خونهی افغانها برید که امنیت بیشتری داره». صبح که حرف زدیم کلا میگفت بهتر است در تصمیم برای سکونت در لب خط تجدید نظر کنم. «چون این جامعه بسیار خطرناکه. ما همه چیز شنیدهایم». میگفت مسئله فقط تفاوت نیست- تفاوت فرهنگی مورد علاقهی مردمشناسها- بلکه مسئله اعتیاد است. پیشنهاد داد که حداقل برای بار اول، جایی در اطراف محله بگیرم نه توی محله.
مسعود- یکی دیگر از اعضای انجیاو که اخیرا در پژوهشی میدانی در محلههای حاشیهنشین کرمانشاه با او دوست شده بودم- در تلگرام پیام صوتی گذاشته بود: «کسانی که اونجا میمونن یا معتادن یا خلاف. تو باید خیلی زرنگ باشی و بتونی منطق و توجیهی داشته باشی، بازی کنی. اینکه یک آدم تحصیلکرده بینشون باشه، باید یک سناریو بچینی». تمرکز طراوت بر خطر بود و تمرکز مسعود بر بازی و مدیریت. ولی من خودم تصمیم دارم با صداقت پیش بروم و بگویم که میخواهم یک کتاب دربارهی مشکلات لب خط بنویسم. لب خط میدان خطرناک و پیشبینیناپذیری است، نفوذ و ماندن مشکل است ولی ناممکن نیست.
چند بار خیابانها و کوچههای لب خط را گز کردم. یک مرکز گذری کاهش آسیب دیدم. رفتم تو. قریب 50 معتاد در یک سالن کوچک جمع شده بودند. بالاخره با آشنایی چشمی چند سال پیش «خانهی بلوچها» را پیدا کردم. به روایتهای طراوت در پایاننامهاش- که خودم استاد راهنمایش بودم و چند ماه پیش بهعنوان آخرین دانشجویم در دانشگاه تهران از آن دفاع کرد- متمرکز شدم تا نام آن زنی که اتاقها را اجاره میداد پیدا کنم. پایاننامه را خودم ویرایش کرده بودم و تحلیلهایی روی توصیفهایی از زندگی چند زن لب خطی باردار و معتاد گذاشته بودم. روایت «اخلاق معصوم خانم» به یادم آمد. در ساختمان باز بود. نگاهی به نما کردم، یکی از بسیار خانههای قدیمی و فرسودهی حیاطمرکزی. با کمی تأمل داخل رفتم. پیش چشمم اتاقهای طبقهی همکف و دالان تاریکی است که به حیاط پشتی راه دارد. سمت چپ با پلکانی به طبقهی اول میخورد. معصوم باید طبقهی اول باشد. با این حال، از سر احتیاط، از زن جوانی که با بقچهای به بغل داشت از پلههای آجری پایین میآمد پرسیدم، «خانهی معصوم خانم کجاست؟» با نگاهی آمیخته به تعجب و بهت جواب سربالایی داد: «نمیدونم».
طبقهی اول فقط یک در چوبی نخودیرنگ دارد. باید همین باشد. پسر نوجوانی در را باز کرد. باید رضا باشد. یکبار با طراوت آمده بودیم توی این خانه. آنموقع طراوت از طرف یک انجیاو پیگیر مشکلات دارو و درمان خانواده بود. معصوم با هیکلی درشت و بزرگ پشت پسرش ظاهر شد. یادش نیامد. دو سال گذشته است. گفتم که میخواهم اینجا در یکی از اتاقها ساکن بشوم تا این مردم را از نزدیک مطالعه کنم. دختر بزرگش شکیلا هم آمد جلوی در. همهی اتاقهای طبقهی همکف، حیاط، طبقهی دوم که جمعا 16 اتاق میشود در کرایه هستند. معصوم حتی دو تا پشت بام جلویی و پشتی را هم اجاره داده است. او که خودش از مردمان غربت (کولی) است، از طرف صاحبخانه وظیفه دارد که اتاقها را کرایه بدهد. خودش هم یک طبقه را دربست کرایه کرده است، تنها جایی از ساختمان که همه چیز دارد: آشپزخانه و دستشویی و توالت. بقیهی واحدهای اجاره، فقط اتاق هستند، بدون آشپزخانه، بدون دستشویی و بدون توالت.
نمیتوانم جای دیگری بروم. در هیچیک از ساختمانهای لب خط هیچ آشنایی ندارم. میترسم که بدون آشنا خطری و مشکلی برایم پیش بیاید. همه به فکر فرو رفته بودیم که ناگهان شکیلا یادش آمد که یکی از اتاقهای زیرزمین تازه خالی شده است. معصوم گفت، «نباید بگی برای تحقیق اومدم. بهت شک میکنن. فکر میکنن اومدی تحقیق کنی برای اینکه بچههاشون رو لو بدی به بهزیستی که بیان ببرن. چون اینا اکثرا بچههای کوچیکشون رو برای گدایی میبرن. یا فکر میکنن از طرف نیروی انتظامی اومدی که راپورتشون رو بدی.» مردمان ساکن در این اتاقها یا بلوچ هستند یا غربت که بهطور فصلی برای کارهایی مثل نوازندگی، دستفروشی، گدایی، شاگردی یا کارگری میآیند. «باید مثل یک مسأجر باشی». شکیلا اضافه کرد، «برای اینکه مثل اینها بشی باید شب به شب اجاره بدی». وسط امتحانات پایان ترم دانشگاه تبریز بود که آمدم. سرم را از ته زده بودم. دارم پیش خودم داستانی درست میکنم: «خونهمون شهرستانه. اومدم تهران کار کنم.»
کلید را گرفتم. بعد از دالان تاریک و نمور همکف، چند پله پایین رفتیم و رسیدم به حیاط. رضا اتاق را نشان داد: کنار پلهها درست روبروی توالت. زنجیر بزرگی با یک قفل آویزی زرد روی در سوار است. شش پلهی ناجور به پایین میخورد. باز کردم. بوی خاک خیس و کهنگی توی این اتاق حدودا سه در سه متر، لمبر میخورد. زیر پایم یک فرش پاره پاره، غرق در گرد و خاک دراز کشیده است. چند جای فرش سوخته و چند نقطه را با لباس روفو کردهاند. یک میز کوچک چوبی هم کنار در هست که رویش سبد بزرگ استوانهای پر از لباسهای کر و کثیف نشسته است. لباسها مال مستأجر قبلیاند: زن و مرد معتادی که رفتهاند و لباسهایشان را نبردهاند. چه کسی میتواند این لباسها را بپوشد؟ سه پنجرهی طولی کوچک، روزنههای این اتاق به حیاطاند. دو تا از پنجرهها شکستهاند. نورگیر اتاق زیاد نیست. دست کردم به کلید. لامپ روشن نشد. تنها امکان الکتریسیته، سیم نازکی است که از حیاط و از توی پنجره به داخل کشیدهاند که از همان باید پریز بگیرم. رضا سهشاخهای برایم آورد. دو گربه زیر پنجرهها نشستهاند. بالای سرم را که نگاه کردم، سقف ورمکردهای را دیدم که خرابی نیمیاش را با پردهای پوشاندهاند. پشت سرم روی یکی از دیوارها و دیوار زیر پنجرهها، کاشیکاری شده است.
بچههای بلوچ ساکن در اتاق دالان، دور من و رضا جمع شدهاند؛ پسرکی سهساله بنام بنیامین و دخترکی هشتساله بنام زینت. شکیلا هم آمد و نشست روی پلههای اتاق. شغل من را به بقیه توضیح میدهد، «دستفروشه. جوراب میفروشه تو مترو». معصوم هم خودش را رساند. چند نفر دیگر از زنان ساکن هم جمع شدهاند. معصوم و خانوادهاش آمدهاند تا به من کمک کنند این لحظههای گذار هویتی را به خوبی انجام دهم و پذیرفته شوم. معصوم به زنان دیگر گفت که اهل همدان است. شکیلا که دارد میرود به پشت سر با خطاب قرار دادن مادرش داد میزند، «10 تومن ازش بگیری ها». از همه پنج هزار تومان میگیرند. پنج تومان دیگر اضافه کردهاند تا مردم واقعا باور کنند که «من واقعا یک مستأجرم». بعدا فهمیدم که این استراتژی ابتکاری شکیلا برای زیاد گرفتن کرایه موثر شده بود. چند روز بعد یکی از برادرهای اتاق هفت برادر پیشم آمده بود، «این محله 50 تا خانه مثل اینجا هست که از همه پنج تومن میگیرن.» چند روز بعدتر که معصوم خانم هفت برادر را با تسویهی کامل راهی کرد، دویدم و توی راهرو کرایه را پنج تومان بیشتر دادم: 15 هزار تومان. تعجب کرد. زیر لب گفتم، «لطف میکنید». سری تکان داد و تشکر کرد.
همه بعد از استقبال مختصر از مستأجر جدید رفتهاند و من تنها شدم. چارهای ندارم جز اینکه هویت جدیدی برای خودم بسازم. دارم فکر میکنم که اگر بعدا از جزئیات بیشتر زندگی و گذشتهام پرسیدند چه جوابهایی بدهم. فرش آنقدر کثیف است که رغبت باز کردن کوله پشتی و چیدن وسایل و لباسهایم را ندارم. کوله را بالش کردم و چشمهایم را بستم.
چشمهایم را که باز کردم بنیامین تو اتاقم بود. با شیشه شیر زردرنگی به دهان به بالای میز رفته بود. یادم میآید که در دیدارهایمان از خانوادهها، طراوت میگفت خانوادههایی که بچههایشان را برای گدایی میبرند، برای اینکه بچه زیاد سروصدا و اذیت نکند، شیرهی تریاک قاطی آب میکنند و میریزند تو شیشه شیرش. بنیامین گیر داده، «عمو جورابهات کو؟» چارهای نیست. برای اینکه این مردم باور کنند من واقعا دستفروشم، باید نشانهای داشته باشم. هوف. احساس میکنم خیلی یکهویی همهچیز جور شد و به سرعت شدم یکی از آنها. خرید جوراب، مهلتی به من داده تا خودم هم این موقعیت تازه را هضم کنم.
پسر نوازندهای که با مادر پیرش در اتاق کنج زندگی میکنند، آمده تا برق اتاق من را درست کند. به مادرش میگوید، «بیچاره برق نداره». مشغول بریدن سیم نگاهش به سر بیموی من افتاد، «سربازی رفتی که سرت رو زدی؟» آهان. همین خوب هست که بگویم سربازی بودهام و حالا میخواهم با جیب پر پیش خانوادهام برگردم. «آره تازه تموم کردم». ولی از هویت دستفروشی، جنسش را کم دارم. زدم بیرون. تو کوچههای لب خط مغازهای نیست. باید بروم به خیابانهای اطراف.
با 20 جفت جوراب برگشتم به اتاقم. تازه دارم متوجه ساکنان دیگر اتاقم هم میشوم: سوسکهایی روی سقف و دیوارها؛ و گربهای که توی سطل، بالای لباسها خوابیده است. آنها را باید اعضای دایمی اتاقم حساب کنم. گربه را کیش نکنم و سوسک را با دمپایی نکشم. بگذارم در اتاق بمانند، همانطور که این بلوچها و غربتها اجازه میدهند که یک مزاحم پیششان بماند. کوله را گذاشتم پشتم و لم دادم. پنکهام همین کلاه پارچهای سفیدم است.
برخلاف ساکنان دیگر اتاقها، من هیچیک امکانات زندگی را ندارم؛ نه پتو و بالشی برای خوابیدن، نه ظرف و ظروفی برای غذا خوردن؛ و نه حتی دوست یا همسر یا فرزندی؛ جز سوسک روی فرش که من را از جایم بپراند. کشتمش. یکی دیگر درست بالای سرم روی سقف دارد شاخکهای درازش را بالا پایین میکند. رفته رفته بیشتر به عناصر اتاقم واقف میشوم. مستأجر قبلی فقط لباسها را واننهاده، مدفوعی هم به جا گذاشته که حالا خشک شده است.
با وجود نگرانیها و انذارهای طراوت، اصرار داشتم که اینبار حتما ساکن بشوم. نمیخواستم ادعای پژوهشی میدانی داشته باشم ولی به چند دیدار و چند گفتوگو اکتفا کنم، آنطور که سال 1394 کردم. نمیخواستم مشاهدهی مشارکتآمیز را به مشاهدات کوتاه و مصاحبههای یکبار تقلیل بدهم. تجربهی قبلیام به سکونت در ییلاقات مرتفع ایلیاتیها بازمیگشت. آنجا به همراه همسرم چادر زده و زندگی کرده بودیم. اینجا اما باید تنها و در اتاقی در زیر زمین ساکن میشدم.
سکونت نه فقط یک اصل روششناختی در مردمشناسی برای جمعآوری دادههاست، بلکه یک استراتژی مهم برای درک وجودی جهانی است که مردمشناس به دنبال مطالعهی آن است. غرق شدن در یک سبک زندگی دیگر، بدون قرار گرفتن در وضعیت دیگری ممکن نیست. شرایط طبیعی زیست مهاجران فصلی بلوچ و غربت، نفس کشیدن و حضور در خیابان تا ساختمان و تا همین اتاق و تعامل با افراد را در بر میگرفت. هرچقدر که زیستن در میان ایلیاتیها همراه با تجربهی هوای پاک، آب چشمه، چادرهای تمیز، دستبافتههای زیبا، خوراک طبیعی و دشتهای فراخ سرسبز بود، اینجا عکس آن را مینمود. اگر اغراق کنم میتوانم این دو تجربهی مشاهدهی مشارکتی را به تجربهی بهشت و جهنم تشبیه کنم.
اما باید از این سادهسازیها پرهیز کنم. ساکن شدن که دید و تجربهی درونییان یا اِمیک را به مردمشناس میدهد، در مورد مردمانی که معمولاً کلیشههایی منفی و داستانهایی رعبآور در مورد آنها ساخته و بازتولید میشود- که در کلام طراوت و مسعود هم نمود داشت- اهمیت بیشتری مییابد. میتوان حقیقت این بازنماییهای دور را با تجربهی از نزدیک مردمنگار ساکن محک زد.
چیزی که من را در فرایند پذیرش به لحاظ اخلاقی اذیت کرد، دروغی بود که به توصیهی معصوم و کمک دخترش سر هم کردیم. پنهان کردن هویت من در اینجا، خلاف کد اخلاقی دوم انجمن مردمشناسی امریکا (2012) مبنی بر صداقت در مورد هدف پژوهش و فریب ندادن افراد مورد مطالعه بود. دوستان میدانی من میخواستند از تهدیدهای احتمالی پیشگیری کنند. نمیتوانم به یقین بگویم که اگر راستش را میگفتم بلایی به سر من میآمد یا نه.
دفترچه یادداشت میدانی، لب خط، 11 تیر 1396