«مواظب باش پروانه رو لگد نکنی». گویی بالهای سیاه پروانهای کوچک که با خالهای قرمز تزئین شدهاند، در میانهی گرد خاک سفید پاکوب کوه «کمال»، از رشته کوههای سهند در آذربایجان، سنگین شده است. پیرمرد که با قوز پایین گردن در میان این جمعیت گستردة جوان و میانسال به آهستگی بالا میرود، نگران پروانه است. «ببین میتونی کاری کنی پرواز کنه؟» هوف. عصا را نزدیک کردم. پرهای سیاه و قرمز به حرکت درآمدند و پروانه به آرامی از پاکوب بلند شد و در میان بوتههایی در سنگزار پهلوی روندگان نشست.
بعد از آنکه یک سال قبل، در کوه «میشو»، در نزدیکی مرند، گرفتار لذت نسیم پیچیده به تن ظریف و بوی مستیآور گلها شدم، حالا یک ماهی میشود که میکوشم زیر نظر یک مربی، آدمِ کوه بشوم. سفر من به این دنیای عجیب و پیچیده، از «میشو» شروع شد، به گُردهی «ساوالان» رسید و نه قُلهاش، و امروز به «کامال» و سپس «دمیرلی» (آهندار).
در مردمشناسی، باور به دوگانهی فرهنگ و طبیعت مثل دوگانهی پخته و خامِ لویاستراوسی، ناخودآگاه این ذهنیت را در ما شاغلان رشته پدید آورده که موضوعات و مسئلههای پژوهشی را باید در جایی پیدا کرد که نامش جامعه یا فرهنگ است: در روستا، در شهر، در تمدن. سایت میدانی مناسب، جاها، رخدادها، تعاملها و موقعیتهایی هستند که انسانها ساختهاند، نه جاهایی که طبیعت خلق کرده است. پژوهش جدید من در باب مردمانی که به کوه میروند، از شهر و از اجتماع مرسوم انسانها جدا میشود تا دنیایی بس دیگرگون را توصیف کند. برون شدن از شهر و پشت سر گذاشتن دلمشغولیهای زندگی روزمرهاش، ما را به جهان متفاوت کوهها میبرد، به تجربههایی فراسوی عادتها.
چرا این آدمها به کوهها کشانده میشوند؟ سرگرمی، ورزش، تنهایی، ریاضت، جستوجوی خطر، مراقبه، ناتورالیسم، سرگشتگی، مستی. اینها همه منظر آدمهاست. اما اگر مطالعه را از منظر خود کوهها به پیش ببرم چه. آنگاه شاید پرسش مقدمتر آن باشد که دنیای کوهها با سنگها، شنها، اوج، علفزارها، باران، گلها، حیوانات درنده، ارتفاع، درهها، اسکیها، صخرهها، اکسیژن، دریاچهها، گلهها، باد، خارها، یخچالها، پناهگاهها، و …. چه حالوهوا و حسی را خلق کرده که اینچنین آدمهایی را مفتون و شیدای خود کرده است؟
جماعت عظیمِ جمعه از پاکوب کوه با گلوی سهگاهکشندهی آقا خلیل بالا رفتهاند. شماری توی سنگرها پناه گرفته و مشغول غذا خوردناند. تعداد بیشتری همچون زائرانی کنار تابلوی نشانگر 3707 متر ارتفاع، عکس یادگاری میگیرند: لحظهی فتح و شادمانی پیروزی. ما دورتر نشستهایم. مربی نام کوهها را برمیشمارد: آن دو قلهی کنام هم «جامِ سهند»، کنار ما «درویشلر»، روبرو «دمیرلی»، و پشت آن «آغ داغ» (کوه سفید).
از جمعیت دور میشویم. باید از یال شمالی کمال، «شینیسکی» بزنیم؛ فرم متفاوتی از درگیر شدن با کوه، اسکی کردن با شن: پاشنهی فرورنده، پای کج ترمزکننده، عصای 45 درجه، چند متر پریدن، و از ته دل شیرین شدن. به چمنزار «پالان توکن» رسیدیم، کنار یک یخچال؛ جایی که گروه کوهنوری «یاغیش» (باران) آمادهی صعود دوم خود به دمیرلی میشود. کمال را دو بار تجربه کردهام؛ اما حالا دمیرلی، این کوه هرمیشکل با سنگپارههای بزرگ سیاهی که روی هم چیده شدهاند چالش بزرگی برای منِ مبتندی است. به ویژه که باران دارد تندتر میشود و بدن سنگها را لیز میکند.
جداسری از گروههای کوهنوری و تنهاروی، از اخلاقیات مربی در گم شدن در میان کوههاست: امکان خلوت کردنی که به تجربه کردن خاصِ کوه مدد میرساند. سنگنوردی ما شروع شده است و من همزمان درگیر شگفتی و هیبت سنگهای عظیمالجثه و اندیشیدن در باب این پژوهش تازه هستم که یکی از شخصیتهای اصلیاش خودم خواهم بود. چرا با وجود اکسیژن کم، سردرد، و حالت تهوع کوه سبلان در هفتهی گذشته، باز هم به پیش کوه آمدهام؟ چرا دو کوهنورد بالای کمال ساعتی در قله نشسته بودند تا «همهوایی» و سازگاری ارتفاع بکنند، به جهت آمادگی برای رفتن به دماوند؟
یک پژوهش مردمشناختی در مورد کوهها و آدمها میخواهد به زاویه دید آن پیرمرد و پروانه نزدیک شود، تا حیوانات و سنگها را هم مثل آدمها موجودات ارزشمندی بپندارد و بلکه در مقامی رفیعتر. مردمشناسی طبیعتگرایانه میتواند شکل تازهای از پژوهشیدن باشد دربارهی مهمترین مسائل بشری ما: بهترین جای زیستن و نفس کشیدن کجاست؟ برترین ارزشها کدامند؟ و تأملی باشد در دوگانهی جهان مدرنی که به طبیعت یورش میبرد و طبیعتی که تنها و روحهایی را تسخیر میکند.
یادداشت میدانی، 12 مرداد 1403