چشمهایم به سنگینی باز شدند. انترنها وضعیت بیهوشی بیماران تازه عملشده را بررسی میکنند. عقربههای ساعت بالای سر ایستگاه انترنهای بخش عمل، سه و نیم را بهطور تاری برایم نشان میدهند. پرستار کریمی با قیافهی مهربان و خندان آمده سراغ مریضهایش. با روپوش سفید و مقنعهی سیاه، از پشت فریم ششگوشه و قهوهای عینک بزرگش، اولین کسی بود که با من حرف زد؛ «همسر و بچههات اومدن. بهشون گفتم برن یک دور بزنن.» چه حرفهایی بهتر از این میتوانست دل من را در این لحظههای بعد از عمل جراحی غرق در خوشی کند. وقتی در اتاق عمل به صلیب کشیده شدم، با سری که درون کاسهی پارچهای سفید چانهاش به بالا کج شده بود تا چشمهایش عملیات جراحی را نبیند، مدام چشمم به ساعت بالای سرم بود. یک و نیم. حالا دو ساعت از عمل گذشته ولی من یک ثانیه تجربهاش کردم. آخرین لحظهای که از اتاق عمل به یاد میآورم، سوال یکی از دکترها بود، «کار سخت میکنی؟» نمیدانم کار مردمشناختیِ پژوهش میدانی و نوشتن کار سختی محسوب میشود یا نه.
هنوز هشیاریام کامل نشده است. توی اتاق عمل نگران این بودم که باز هم مثل عمل قبلی لبهایم باد نکنند. در حالت بیهوشی عمل قبلی، لبهایم را چنان گاز گرفته بودم که تا چند روز ورمش نخوابیده بود. قدرت چک کردن ندارم ولی گویا اینبار گاز نگرفتهام. یکی از انترنهای مرد با تیشرت آبی نزدیک شد. «اسمت چیه؟» مثل آدمی که سِر شده آرام لبهایم را باز کردم. «اصغر ایزدی». توانم به گفتن «جیران» نرسید. دکتر هاشم موسوی- استاد مردمشناسی دانشگاه گیلان- دیروز اتفاقی پیامک داده بود. «امروز یاد گرفتم جیران در تُرکی یعنی آهو. من انگار دنبال بهانه هستم که یادت را دوره کنم.». و چه پیامی بهتر از این میتوانست لحظات قبل از عمل را برای من خوش کند. دوست داشته شدن توسط نازنینترین انسانهایی که شانس آشنایی با آنها را داشتهام.
تخت من حرکت داده شد. داریم اتاقهای عمل، فریادهای نالهوار و همراهان نگران را پشت سر میگذاریم. آخرین دقایق تایم ملاقات، راهروها شلوغ شدهاند. دیروز قبل از اینکه بستری بشوم، خانم کریمی فرستاده بود تا بیرون از بیمارستان دوری بزنم که حوصلهام سر نرود. نمیخواست، به قول خودش، بیخودی «سیزیلتی، گیزیلتی» (ناله، لرز) بیماران را بشنوم و ببینم.
ولی من رفتم قسمت اورژانس تا مشاهدات اتنوگرافیکم را ادامه بدهم و یادداشتهایم را بردارم. بعد رفتم سراغ راهروهایی که محوطههایی از درختها را حصار کشیده بودند. راهروی آخر را پیچیدیم و وارد بخش توانبخشی شدیم. خانم کریمی پشت ایستگاه پرستاری نشسته است. سرش را بلند کرد و لبخند زند. سهیلا و هستی و سهند هم کنارش هستند.
فردا انترنی که من را عمل کرده بود آمد. خارج کردن پین عمل سختی نیست، البته به شرطی که چند ماه بعد از کارگذاری انجام شود. پین من، به دلیل بیتفاوتی شخصی خودم، ده سال جا خوش کرده بود. «انگشتهات رو تکون بده.» حرکت میکنند. «از اینجا که رفتی یک روز در میان پانسمانش رو تو خونه عوض کن. برات داروی چرک و عفونت نوشتهام.» قبل از ترخیص خانم کریمی آمد. ازم خواست که بگویم جراح چه چیزهایی گفت. «قبل از اینکه مرخص بشی خودم پانسمانت رو عوض میکنم که حداقل یکبار لازم نباشه تو خونه عوض کنی.» وسایل پانسمان را روی چرخ مخصوص هلکنان آورد. «مثل بستنیفروش شدهام». باند را باز کرد. رسید به گازها. «میدونم که اینجا درد میکنه. کمی سرم میریزم.» ریخت. گازهای روی بخیه را به دقت و به آرامی برمیدارد. یکیشان به شدت چسبیده به جای بریدگی. «آه». خانم کریمی مواظب است تا کمترین حد از درد بر من وارد بشود. قیچی را برداشت. دور بخیه را با پنبهی آغشته به بتادین تمیز کرد. گازهای تازه را خیلی نرم گذاشت روی بخیه.
وقتی تقریبا ده و نیم سال پیش در فروردین 1393، به خاطر شکستگی مچ پای راستم پنج روز در بیمارستان شهدای تبریز بستری شدم، به همسرم گفتم دفترچه یادداشتم را بیاورد. میخواستم به این تجربه در سایت میدانی- از نوع «نهاد»- نگاه کنم. میخواستم مشارکت اتفاقی را با مشاهده همراه سازم. نوشتن در مورد درد کمک میکرد تا حدی دردهای شدید پس از عمل را تحمل کنم. مهمتر از آن، میتوانستم پژوهش در مقام یک بومی حقیقی را امتحان نمایم، چون در سایر پژوهشهایم بومی شدن کامل رخ نداده بود؛ و برای یک مردمشناس، چه فرصتی ارزشمندتر از امکان بومی شدن. نتیجه شد مقالهی «بخش سه اتاق پنج»، بهعنوان فصل آخر کتاب «حس کردن فرهنگ».
حالا پس از ده و نیم سال در شهریور 1403، برای خارج کردن پینها و سیم بستهشده به پا، دوباره در همان بیمارستان بستری شدهام. پیش از عزیمت، نیت کرده بودم بخش دوم مقالهی قبلی را بنویسم. وقتی جهان دردمحوری که ده و نیم سال پیش در بخش سوم بیمارستان شهدا تجربه کردم و آدمهای گرفتار درد را، و مهمتر از همه خودم شخصا و عملا درون درد قرار گرفتم، مفهوم رنج به سراغم آمد. شکستن پا نقشی نمادین و واقعی در مسیر فکری و حرفهای من بازی کرد. بعد از یک سال رسما پروژهی «رنج اجتماعی» را با تمرکز بر مردمان فقیر، طردشده، خشونتدیده، و گرفتار اعتیاد را در چند نقطه از ایران کلید زدم.
حالا بعد از یک گذشت یک دهه از تمرکز بر رنج، دارم تغییر میکنم. و میخواهم در پژوهشهایم، روشناییها را در کنار تاریکیها هم ببینم؛ حق خوبیها را به اندازهی بدیها ادا کنم؛ و در کنار رنج، جایی هم به خوشی و مراقبت و امید و اخلاق بدهم. کردار پرستارانهی خانم کریمی در این سه روز در مراقبت از بیماران سه اتاق، ظرفیت و توانایی یک انسان را در ساختار بزرگ نظام پزشکی نشان میدهد که تا چه حدی میتواند مشکلات و مصایب را کمتر کند، تجربهی سختیها را آسانتر سازد، و مفهوم درد و درد کشیدن را تغییر دهد.
خانم کریمی دارد باند را میبندد. «داشتم به دوستم میگفتم که شما در این چند روز چقدر خوشبرخورد و خوب بودید». قیچی و بتادین را برگرداند سر جای قبلیشان روی چرخ، «خوب ما بالاخره انسان هستیم.» شب اول، مقصود- همراه یکی از بیماران اتاق- در حالی که روی تخت خودش جورابهایش را در میآورد که بخوابد، احساسش را گفت «خدا راه هیچکس رو به بیمارستان نندازه. این پرستار رو میبینی. جاش اون دنیا بهشته». این حرفها را داشت پس از آن میزد که دیدیم چگونه خانم کریمی بیسروصدا بعد از نیمهی شب در تاریکی محض وارد اتاق شد، بدون اینکه مهتابیها را روشن کند. برای محمد مورفین آورده بود. محمد که با موتور تصادف سختی کرده و پایش از چند جا شکسته و خُرد شده بود، بیشتر از همهی ماها درد میکشید. بعد از اینکه آمپول را زد، به محمد دلداری داد، «این آمپول خوبیه. راحتت میکنه».
ما بیماران اتاق یک بخش توانبخشی، انسانی را پیش چشمانمان میدیدیم که در یکی از سختترین موقعیتهای شغلی، اخم نمیکرد، مثل پرستار دیگری که بعد از تغییر شیفت آمد. وقتی تذکر میداد که در اتاق سیگار نکشید، تحکم نمیکرد. هر وقت موقع وارد کردن درد میشد، مثل پرستاری دیگر، ناگهان و بیمقدمه سوزن را فرو نمیکرد تو شکم آدم. خانم کریمی حتی به عمل سادهای مثل روشن نکردن چراغها توجه میکرد، به خاطر آدمهایی که بعد از مدتها درد کشیدن بالاخره توانسته بودند چند دقیقه بخوابند و روشن شدن مهتابیها دوباره آنها را غرق درد کشیدن میکرد. مهمتر از همه، کارهایی را انجام میداد که میتوانست انجام ندهد، مثل عوض کردن پانسمان من در آخرین لحظهها قبل از مرخصی. میتوانست بیخیال پشت ایستگاه پرستاری در دنیای اینستاگرام فرو برود تا حواسش از این دنیای درد پرت بشود.
اینهمه در بیمارستانی در تبریز رخ میداد که همگان تصویری منفی از آن دارند و من هم ده و نیم سال پیش با تجربهی بدی آن را ترک کردم. خانم کریمی مفهوم پرستاری کردن را بهطور وجودی درک کرده بود. درک وجودی فراتر از فهم علمی است که در آن صرفا ارتباطی شناختی و ذهنی بین شخص و دانش صورت میگیرد. مراقبت کردن، کرداری وجودی بود که همهی اجزاء انسانی خانم کریمی را درگیر خود کرده بود. علوم اجتماعی و مردمشناسی عادت کرده تا نیروی عظیم ساختارها را ببیند. پرستاریِ خانم کریمی ما را متوجه نیروی عظیم اشخاص منفرد میکند؛ و این ایدهی تئوریک را پیش مینهد که مراقبت وجودی میتواند نظام پزشکی کنونی را زیر و رو کند.
دفترچه یادداشت میدانی، بیمارستان شهدا، 25 شهریور 1403.