در روزهای طولانیتر و گرمتر بهار، برنامهی زمانی چوپانها و حرکت گله تغییر میکند. تا چند روز قبل که در فصل زمستان بودیم، گله از ساعت نه صبح به علفچرها میرفت و ساعت پنج عصر برمیگشت. کار چوپان در فصل بهار دو نوبت میشود: نوبت اول از شش تا ده صبح و نوبت دوم از یک ظهر تا شش عصر. دو تکه از نان «آجیتمالی» که دیروز همسایهمان روی ساج پخته بود و توی سفره برایمان آورده بود را روی بخاری گذاشتم. پِندیر گوسفندی را ریز کردم و ریختم توی نان. ساعت پنج و نیم صبح بود که پسر چوپان زنگ زد. نیم ساعت دیگر حیوانها حرکت میکنند. سهیلا هم بلند شد. دارم جورابهای پشمیام را میپوشم و سهیلا ایستاده نگاه میکند: «فکر کن شغل من چوپانی است و اینجا هم خانهمان». بچهها خوابند. کاپشن بادگیر را تن کردم. بند کفشهایم را بستم و چوبدستی را برداشتم. دم در هستی آگاه شد و از دور خداحافظی کرد.
هوا هنوز تاریک است. اوبای بالا که قرار است امروز به چوپانش کمک کنم از خانهی من فاصلهی زیادی دارد. تا حالا نشده بود که در تاریکی قشلاق تنها به جایی بروم. ترسان از سگهایی که احتمالا از یک جایی سر برسند و به جانم بیفتند راه افتادم. چند تایی از پنجرههای خانههای اوبای ما روشناند. معمولا مردها این وقت صبح بیدار میشوند تا علفی برای حیوانها بریزند. چوبدستی کوچک سهند را محکم فشار میدهم تا قوت قلبی برای خودم بسازم. سعی میکنم پاهایم را قرص به زمین بکوبم. پس از رد شدن از حیاط سه خانه، به راه اصلی رسیدم. معمولا سگها توی درهی پشت راه اصلی میپلکند، هوشیار برای شکار روباه یا حمله به گرگ. در این وقت و این هوا هیچکسی از اهالی را نمیبینم. راه اصلی را به طرف چپ ادامه دادم. همهی غوغای روز در این لحظهها خوابیده است. از روبروی خانهی قدیمیمان که دو سال پیش ساکنش شده بودیم عبور میکنم و شبهایی را مرور میکنم که هر بار که میخواستیم به دستشویی برویم هول و هراس گرگها و سگها به جانمان میافتاد. این پیچ را که رد کنم میرسم به اوبای بالا.
رسیدم جلوی خانهی حیدر. او حیوانها را داخل حصار سیمی کرده تا به وقت راه افتادن گله آزادشان کند. «مَلَشیلر»: بع بع بع بع. میدانم که بالاتر از خانهی حیدر، تیفان، این سگ خطرناک، مثل همیشه کمین کرده است. برای پرهیز از مواجهه با تیفان، راهم را کج کردم و از حیاط خانهی حیدر وارد حیاط خانهی عیّار شدم. حیاط خانههای قشلاقی دیوار ندارند. تو حیاط خبری نیست. چراغهای خانه هم خاموشاند. مردی را در تاریکی میبینم که دارد در راه اصلی به طرف خانهی سیاب بالا میرود. فکر کردم عیّار است. پشت سرش رفتم. «یالله». سرش را که به عقب چرخاند دیدم حایدر است. تعجب کرد. این وقت صبح که هنوز هوا روشن نشده من اینجا چه کار میکنم. «قویونا گئدیرم»، میرم چوپانی. باور نکرد. «هه؟» خندید. وقتی میخندد کل سرش با موهای پرپشت جوگندمی میلرزد: «یامان اوغلانسان»، پسر زبر و زرنگی هستی. یادم میآید که در ییلاق همو چوپان اوبای ما بود و یکبار هم با گرگ درگیر شد. عیّار کاپشن پوشیده و دارد پاشنههایش را ور میکشد. برگشتم به طرف حیاط عیّار. دست دادیم. حایدر از پشت سر ما در حالی که همچنان حرف من را باور نکرده بود رفت سراغ حیوانهایش: «یامان اوغلانسان».
این چوبدستی «یاوادی»، «کاری یوخدو». عیّار به من «چوبوخ» بده، چکمه بده. از بین چوبدستیهایی که به دیوار تکیه داده بود یکی را انتخاب کرد: «بیا. این کلا مال تو باشه». یک دسته علف برای حیوانها انداخت و در طویلهی خودش را باز کرد. من همانجا ایستادم و او تند و تیز دوید تا به اوبای خودش «های سالا»، اعلان کند که وقت حرکت گله است. همسایهی بالاییاش را صدا کرد: «آی سیاب آی سیاب! قُیونو اُتورون»، گوسفندها رو ول کنید. من هم یک خانه بالاتر از سیاب رفتم. اینجا خانهی عطاووالله است، یک چوپان دیگر که در ییلاق سه سال قبل با هم دوست شده بودیم و یکبار مهمانمان کرده بود. حالا دیگر عیّار این مرد لاغراندام چوپان اوبای بالاست. از پایین داد میزند: «آی عطاوالله، قویونلاری چیخردین چوله». عطاوالله پشت سر حیوانهایش هویدا شد، با زیرپیراهن و کلاه کاموایی. او هم از دیدن من تعجب کرد. بدون اینکه سوالی بپرسد جواب چهرهی متعجبش را دادم، «گئدیرم قویونا». چشمهای خوابآلودش را گشادتر کرد: «دوردان؟» واقعا؟ گوسفندهای مهرالی و آلیشان هم باز شدهاند. حالا از هر خانهای دستهای گوسفند و بز پشت سر هم به راه اصلی افتادهاند. حالا من خودم را در میانهی گوسفندها گرفتار میبینم، درحالیکه عیّار نمیدانم کی رفت و پیشانی گله ایستاد. از حایدر پرسید «گوسفندهای اسفندیار اومدن؟»
مَمی، همسایهی سابق ما، فقط چهار حیوان دارد. امسال حیوانها و نیسانش را فروخت و یک «قامفای»، کمباین، خرید. با دیدن چوبدستیای که از جلو به شانه زدهام قضیه را میفهمد. چون دو سال پیش در آخرین روزهای ییلاق با او و دو مرد دیگر 700 گوسفند را به چرا بردیم، در روز سخت مهآلودی که گرگهای سفید محاصرهمان کرده بودند. مَمی خندهای از سر تحسین و احترام میزند. حیوانهایش را میفرستد به طرف گلهای که حالا پشت سر چوپان در جمعیت عظیمی جمع شدهاند. آلیشان آخرین مردی است که گوسفندهایش را از پشت به گله محلق میکند. سگهای اوباها با تحرکات اول صبح به پارس کردن افتادهاند و رقیب میطلبند. مَمی سیگاری روشن کرد و با غلامرضا و حیدر گرم صحبت شدند. ما داریم از سکونتگاه دور میشویم. حیوانها بیسروصدا در سه چهار ردیف سرشان را پایین انداخته و مثل دانههای تسبیح پشت سر چوپان راه میروند. من هم پشت گله را گرفتهام. شبحی از سگهایمان تیفان و بوزو میبینم که کمی دورتر، درحالیکه به سر و گردن هم میپرند، به موازات گله حرکت میکنند.
افتادیم به درهی زیر سکونتگاه. سه گوسفند کله به کله چسباندهاند: «تُقّوشولار». از دره که بالا برویم سکونتگاه قشلاقی پشت سرمان است. در این هوای گرگ و میش، اوباهای دیگر هم به تکافو افتادهاند و صدای «ملشماق» گوسفندها پژواکی به این دشت وسیعی داده که تنها ساکنانش ما 35 خانوار هستیم. باران نمنمک شروع شد. در سربالایی برخوردیم به قابول. اوبای آنها برای دو ماه باقیمانده از قشلاق، چوپان ندارد: مردان خانوارها به «نوبت» هر روز یکیشان باید چوپانی کنند. عیّار ایستاد و گله را از حرکت انداخت. از پشت گله، سیاههای از قابول میبینم. مثل همیشه کاپشنش را در دست چپ میچرخاند، درحالیکه چوبدستی را در دست راست، راست به آسمان گرفته است. صوتزنان هی میکند. «سیو سیو، سیو سیو». قابول در سمت چپ قشلاق دور شد و ما به راهمان به سمت راست قشلاق ادامه دادیم.
عیّار با ژست مرسوم چوپانی، چوبدستی را به پشت زده و دستهایش را در دو طرف پهلویش از زیر چوب به طرف بالا قفل کرده است. «اَسگر شانسینان یاغاجک»، اصغر از شانس بد تو قراره هوا بباره. چه خوب. ترسی از چوپانی در هوای بارانی ندارم. قبلا تجربهاش را در ییلاق از سر گذراندهام. عیّار مردی لاغراندام با صورتی استخوانی، چشمهای ریز، موهای جوگندمی پرپشت، و قدی متوسط، از مهربانترین مردان ایل برای من بوده است. سه سال پیش اجازه داده بود که چادر ییلاقیمان را توی «یورت» او کنار چادر خودشان بنا کنیم. همسر و دو پسرش یار و یاور ما بودند و هنوز هم هستند. هر دو بار سفر میدانیمان به قشلاق، همسرش شب «چرشنبه» غذای مخصوص «سوتدو پیلاو» برایمان فرستاد.
یکی از گوسفندهای پروار عقب مانده است. سگها پشت سر گوسفند میآیند. هنوز از سگهای خودمان میترسم. رو به گوسفند عقبمانده یکی از دیالوگهای مرسوم بین چوپانها و گوسفندها را که از سفرهای قبلی از دوستم محمد یاد گرفتهام به کار میبندم. باید خیلی تند و سریع بگویم «قُگَبری»؛ خلاصهشدهی «قویون گل بری»، یعنی گوسفند بیا اینجا. در کمال تعجب، گوسفندها واقعا این عبارت ترکی را میفهمند. «قُگَبری»: کلاس درس مبانی مردمشناسی از خنده میترکد. «بچهها چوپانی کردن مصداقی عالی از مشاهدهی مشارکتآمیز بهعنوان اصلیترین تکنیک جمعآوری دادهها در مردمشناسی است. نه فقط یک تکنیک، بلکه بنیان یادگیری فرهنگ است. هر پژوهشی که استوار به مشاهدهی مشارکتآمیز نباشد، نمیتوان به آن نام مردمنگاری داد». با صدای محکمتری داد زدم. «قُگَبری». در این هوای گرگ و میش، حیوان سرش را از روی علف بلند کرد و تکانی به خودش داد.
حیوانها به ردیف «مثل گوسفند» دنبال هم افتادهاند. دیگر به حضور من پشت گله نیاز نیست. رفتم جلو کنار دست عیّار. «قویون دای خشدن چیخیر، گئدیر اوتداماغا»: بهار که بشود و طبیعت مثل امسال با دهانی سبز بخندد، مردمان ایلیاتی از جیب خرج کردن برای حیوانها دست میکشند؛ لازم نیست انبارها را خالی کنند و به حیوانها جو و علف بدهند. ایدهآلترین وضع اقتصادی این است که، «قویون اَغزینن اوتدیا»، گوسفند از طبیعت بچرد. و حالا پس از سه سال خشکسالی مداوم، ایلیاتیها کمتر «خَش» خواهند کرد.
نیم ساعتی میشود که راه افتادهایم. هوا دارد روشنتر میشود اما آفتاب پشت ابرها مانده است؛ و با این همه ابری که مثل گوسفندها سر به دمبهی دیگری بستهاند، امید هیچ رهایی نیست. به درهها و تپهها که میافتیم، هوایمان گرم و سرد میشود. گوسفندها توی شیارهایی که روزهای قبل روی نوک تپهها پاکوب کردهاند رواناند و من پشت گله هستم.
پشت دستم سرد شده و این کار تایپ روی نوت موبایل را دشوارتر میکند. از سکونتگاه قشلاقی بهطور کامل کنده شدهایم. دو چوپان، گلهای 234 رأسی، سکوت، و دشت فراخ. غرق در فکر خودم هستم. من که نباشم عیّار چوپان همیشهتنهاست. چوپانی، گلهداری کردنی است وقتی که «خود» به تنهایی در میان طبیعت است: زیر پایش خاک و انواع علفها، بالای سرش مثل امروز ابرهایی که میگریند، همراهش سگها و امانت دستش گوسفندها و بزها. چوپان ساعت پنج بلند میشود، وقتی که زن و فرزندانش در میان تشکهای و لحافهای سنگینی به خواب شیرین فرو رفتهاند که شکمشان از پشم نرم و متراکم گوسفندها برآمدهاند. چوب به دست میگیرد و خودش و گلهاش برای چهار ساعت از جامعه جدا میشوند و به طبیعت میپیوندند.
توقوشماق دو گوسفند کنار دست عیّار، سرم را از دریای افکار بیرون کشید و تکانی به بدن در حال سرد شدن من داد. عیّار نسبت به چوپانی که پریروز باهاش بودم کمحرف است: «اینجیمئیسن؟»، منظورش اقامت چندروزهی من و خانوادهام در قشلاق است. «دای بیزیم باشیمیز قاتیشیر قویونا»، میبینی که سر ما گرم مراقبت از گوسفندها میشه و نمیتونیم ازتون خبر بگیریم. چقدر امروز گوسفندها و بزها کله به کله میزنند. تپهها را یک به یک پشت سر میگذاریم. گاه حیوانی از نظم گله خارج شده و به هوای علفی جدید میدود، و با دویدن دمبهاش به کفل میخورد و صدای شلاق میدهد.
عیّار میخواهد گله را اینجا در میان علفهای «یاوشان» نگه دارد. «اَسگر اَغزین ییغ یوقّوشا»، سر گله را جمع کن بیار به طرف بالا. یاوشانها گلوله گلوله بهطور پراکنده پخش زمین هستند. سگها دورتر از ما در بالاست باز هم به گردن و کمر هم میپرند. بازی و جنگشان به هم آمیخته است. من باید به داخل گله در حالی که ایستاده نگاه کنم. اگر جنبشی دیدم، یک حرکت انحرافی، سریع بدوم و از حرکت تحریککننده جلوگیری کنم. خواستم بروم به سر دیگر گله که گوسفندها را برگردانم: اَسگر نگران نباش، اینجا چون « اُرَن» هست حیوان نمیرود و خودش میایسته. گوسفند در نزدیکی مرتع «خام»، مرتع دستنخورده که سراسر سبزِ سبز است وحشی میشود و حریصانه یورش میبرد، مثل شکم گرسنهای که سفرهی پررنگی میبیند و از کنترل خارج میشود. ولی «اُرَن» مرتعی است که قبلا یک یا چند دست به دهان گله رفته و تر و تازه و پر و پیمان نیست.
گله بعد از حدود یک کیلومتر آرام گرفته و گرم خوردن یاوشانهاست. تیفان و بوزو همچنان به هم میپرند. در هوایی که هنوز خیلی هم روشن نیست، دو پرنده بالای سر سگها «جوجولدیللر». عیّار مسیر بعدی را میگوید: «اَسگر آشاجیییخ او درییه»، قراره بیفتیم به اون دره، ولی فعلا وقت زیاده بذار بچرن. عیّار با خواباندن آرام چوبدستی بر پشت گوسفندها، به تدریج گله را به حرکت میاندازد. حالا توی دو دره و دو تپه لنگر زدهایم، عیّار آنطرف من اینطرف. مهارت و زحمت اصلی چوپان، در کار سخت جمع کردن گله است، به نحوی که یک گوشهاش، یعنی چند گوسفند، جدا نشوند و به جای دیگری نریزند. چون خاصیت گوسفند آن است که به دنبال همان گوشهی چندحیوان بیفتد و اینطوری حالت استقرار، که حالت چریدن ثابت قطعهای مشخص از مرتع است، به هم بخورد.
به وقت چریدن فرصتی دست میدهد تا عیّار حرف بزند. حالا از مشاهدات زمان بچگیاش میگوید: «کُچه کُچه توشردیخ تا دارچین، مئشه دیبینده». ایام قدیم، مسیر گرمسیر تا سردسیر، قشلاق تا ییلاق، یکدفعه طی نمیشد. ایل اندکی که حرکت میکرد در مرتعی جدید چادر میزد و حدود 10 تا 15 روز میماند. حیوان کنار ایل میچرید: «گوزل اولاردی». عیّار چرای گله کنار چادرها را تصویری زیباییشناختی از سبک قدیم میداند. نهایتا مردم بعد از چندین بار چادر زدن، ۱۵ روز قبل از تابستان به اتراق ییلاقی در ارتفاعات هئشتهسر در هوراند میرسیدند.
«قویون اولکئی». بازی وحشیانهی سگها، بوغوشماق، گوسفندها را ناگهان میترساند و دیوانه میکند. عیّار قدمهای بلندی به طرف سگها برداشت: «ایت ناوار»، چتونه سگها؟ با زدن چوب به پشت حیوان، گله دوباره به حرکت درمیآید. ساعت شد ۷. حالا هوا بسیار روشنتر از قبل شده اما همچنان خبری از آفتاب نیست. «دوروه، دوروه».
عیّار بر بالای تپهای ایستاد و پشت سرش گله هم متوقف شد. من هم پایینتر از عیّار سر صف ایستادهام. گوسفندها برّ و برّ ما را نگاه میکنند. پیش رو، دو تپه ولی بلندتر از تپههای قبل و با شیب تندتر، مقابل چشمان حریص گوسفندهاست؛ اولی اُرَن و بعدی خام. گله که به هم فشرده شد، عیّار یک قدم به جلو برداشت. در چشم به هم زدنی گوسفندها مثل سپاه جنگی به میدان علفهای جدید و تازه حملهور شدند: «توکولدولر». چوپان که بخواهد گلهی در حال دویدن را آرام کند میگوید: «هُ هُ هُ هُ». من هم تکرار میکنم: «هُ هُ هُ هُ»، یواش حیوان. از فرط اشتیاق نزدیک است که دستیار چوپان را بزنند زمین. خاک دامنهی اُرَن پر از سنگریزهی لرزان است: «اَسگر بیا پیش من، اونجا خاکش سفته میخوری زمین».
حالا عیّار بر فراز، «یوقوش»، در مرتع خام نشسته، یک پایش را دراز کرده و چوبدستی را روی زانوهایش گذاشته است. من پایینتر در مرتع اُرَن چمباتمه زدهام و دارم به گله و دره و چوپان نگاه میکنم و کلمات کلیدی لازم برای صحنهپردازی مردمنگارانه را در دفترچه یادداشتم مینویسم. عیّار خیره به گلهاش نفسی تازه میکند. همینجاست که معنای ترانهی فولکور بسیار مشهور ترکی که در مورد چوپانها سروده شده را میفهمم. «بو درنین اوزونو، چوبان قایتار قوزونو»: در این درهی دراز، حیوان دارد سر به طرف دورتر میگذارد؛ چوپان سر گله را کج کن و جمع کن. اما حواس عیّار از آن بالا به کل گله هست. لازم باشد به من میگوید که بدوم به انتهای دره و گوسفندها را جمع کنم.
«شئه» روی علفچرها نشسته است. نم نم باران دارد دوباره شروع میشود. «درهنینکی یاغیشدی، اولماسا یئرده آغلار گویده آغلار»؛ درهها با باران زندهان، باران که نباشه هم زمین گریه میکنه هم آسمان. بعد از دو سه سال خشکسالی پی در پی دیگر امیدی نبود. کی فکرش را میکرد این زمین دوباره سبز بشود اما «امر آلله باعث شد دوباره سبز بشود وگرنه ایتیب باتمیشدی». عیّار با شکرگذاری بسیار رفت دنبال گوسفندهایی که دارند از گله جدا میشوند؛ «چوخ شوکور».
تعداد پرندهها بیشتر و بیشتر میشود. «توراخایی» پرندهی کوچکی است با پرهای سیاه و شکم سفید. در این دشتها «جهنه» میکشد. آمدن بهار را او مژده میدهد، با «جوجولدماق» چند روز قبل عید. باران علفها را خیس کرد، گوسفندها دهان از خوردن مرتع خام کشیدند و به راه افتادند. رفتیم دنبالشان. توراخاییها بیشتر شدهاند. آوازی دستهجمعی سر میدهند. سرمستم میکنند. نمیدانم مشغول پژوهشم یا تجربه کردن یک زندگی زیباییشناختی.
رسیدیم به دامنهای از تپهای کوتاهتر، با گلهای زردی که ایلیاتیها به آنها «داز یاران» میگویند. «یکجا بایست و حرکت نکن چون حیوان اولکئی. ریز ریز باران تندتر شد. «اَسگر پاپاغین وار دا؟» کلاه برداشتهام ولی توی جیبم نگه میدارم که موهای سرم شبنم بزند. نمنم باران درون این درهی گرم تجربهی تازهای برای من است. گوسفندها سرفه میکنند. بالای سر من، حفرهای از پشت ابرها گرم شد. نور خیلی خیلی ضعیفی با اندک گرمایی به دره زد و بعد محو شد. این طبیعت «یَخَه» است، طبیعت گرمسیری، طبیعت قشلاق. اگر ببارد و بعد گرم بشود، علف میروید و بهشت خلق میشود. عیّار گله را میراند: «کو کو کو کو».
عیّار چمباتمه زده و خمیازه میکشد. میبیند که مدام یادداشت مینویسم و عکس میگیرم: «تو هم کارت سخته». از گله صدای هلیکوپتر میآید. این صدای به هم خوردن گوشهای گوسفندهایی است که بعد از خوردن یک دل سیر، مغز سرشان را به اینسو و آنسو تکان میدهند. تعدادی از گوسفندها شکم به خاک دادهاند. امیدی به برآمدن آفتاب نیست. عیّار سر به گریبان برده است و دارد فکر میکند. به چی؟ نمیدانم. گاه به ساعت موبایلش نگاه میکند. قرار هست ساعت ۱۰ گله را برگردانیم. از ساعت ۶ تا ۱۰ جمعا چهار ساعت نوبت چرای صبح میشود.
خیلی وقت هست که خبری از سگها نیست. عیّار میگوید حتما رفتهاند به طرف قشلاق. هوا دارد سردتر میشود. از دور ابرهای سیاهتری میبینم. روی زمین خیس نمیشود نشست. من هم مثل عیّار چمباتمه زدم. بزی چرت عیّار را پراند. دستهای توراخایی مثل جت دوری کامل بالای سر گوسفندها زد و رفت. آستین کاپشن را پایینتر سراندم تا نوک انگشتهایم را بگیرد. «هاوا بددشئی». باران دارد شدیدتر میشود. «دربندیر»: گوسفندها را بلند کن». گوسفندها مشغول چریدن «داز یاران» هستند، گیاهی که اگر زیاد بخورند میترکند.
چوبدستی را انداختم گلوی گلولهی بزرگ خاری که به دمبهی حیوان چسبیده بود. عیّار به شیار بزرگی اشاره میکند، «اورا سددی، قویما گئدسین، او تای بیزیم دییر». این نقطه مرز مراتع اوباهاست. نباید بگذارم حیوانها به آنطرف شیار بروند، با تکنیک پراندن سنگهای کوچک. تا غافل به نوشتن یادداشتها شدم سه بز چموش پریدند آنطرف شیار و دارند تند و تند میچرند. سنگی پیدا کردم و پراندم، «هوده هوده». عیّار به ساعت نگاه میکند: بیست دقیقه به نه. چشمانداز پشت سر ما سکونتگاه قشلاق است و ابرهای سیاهی که بر بالای سر قشلاق ایستادهاند. عیّار حیوانها را حرکت میدهد، «خخخخخخ، خخخخخخ». باز هم پشت ما مرز مرتع اوبای دیگر است: «اَسگر دور دره قیرغیندا»، اسگر بایست کنار دره. بخشهایی از دره را با گلولههای بزرگی از خارها پر کردهاند تا به راحتی سد بین دو اوبا شکسته نشود. حیوانها باز هم سد را شکستند. سنگ انداختم: «قُگَبری». یک سنگ دیگر، «هارا گئدیسن»، کجا میری؟
کنترل گوسفندها در فصل سرسبزی همچون امسال سختتر است. وفور نعمت که باشد گوسفند هم مثل انسان ناشکری میکند؛ هر علفی و هر گیاهی را نمیخورد و این چوپان را عصبانی میکند: «تورپایی یئمئی». حیوان به یاد نمیآورد که سالهای گذشته همهجا «قوراخلیق» بود؛ رویندهای روی خاک ظاهر نمیشد؛ و مردمان ایلیاتی را در حسرت علفی بسیار بسیار کمتر از این گذاشته بود. از مرتع خام گذشتیم. «قیغ»ها، دانههای گرد و ریز مدفوع به پشمهای آویزان پهلوهای گوسفندها چسبیدهاند. گاه که وسط چریدن علف ادرار میکنند، بوی بد خفهکنندهای به هوا متصاعد میشود. تُف. حرکت کردیم.
آهان بوزو بالای تپهی پشت سر ما ظاهر شده است. توراخاییها با گله بازی میکنند. بعد از کمی توقف، دوباره نم نم باران بیشتر شد. صفحهی موبایلم مملو از دانههای بارانی شده که هر کدام به رنگی میدرخشند؛ گویی روی صفحه، پولکهای ریز رنگارنگی ریخته باشند. رنگهای رنگینکمانی، آبی، قرمز، بنفش، زرد، همه میدرخشند. هر بار که به دانهای نگاه میکنم، دو تا سه تا رنگ عوض میکند. صفحه را که میچرخانم رنگشان عوض می شود. «نه گوزل»، خیلی زیباست. من در میانهی این زیبایی، با انگشتان خیس تایپ میکنم. باران کاپشنم را غرق خود کرده است.
ساعت شد نه و ربع. زمان چرای صبح دارد تمام میشود و حیوان به خاطر باران خوب نچریده است. عیّار بر سر حیوانها داد میکشد: «ائله اَغیی گزئی، اوتدامئی»، نمیچره که، فقط راه میره. باران کار را خراب کرده است. ارزیابی چوپان بر این مبناست که گوسفند را خوب در مرتع بچراند، و نتیجهاش این میشود که موقع برگشت حیوان هم خوب شیر بدهد و هم نیاز نباشد در خانه به او جو یا علف بدهند. گوسفندها مدام خودشان را میتکانند و آب باران را به اطراف میپراکنند. «قویون-ییغمالی-هاوا دییردی». سرم را به تأیید تکان دادم. عیّار گله را از حرکت انداخت تا در این دقیقههای آخر خوب بچرند.
دفترچه یادداشت میدانی، قشلاق قاتار، شهرستان آبشاحمد، آذربایجان شرقی، 6 فروردین 1403