اصغر ایزدی جیران

ناکام‌‌های باغ‌معروف و مردم‌‌شناسی متعهد

از امروز تحقیق میدانی جدیدی را در میان تهیدست‌‌ترین مردمان در سکونتگاهی دورافتاده در نزدیکی شهر تبریز شروع می‌‌کنم. هر وقت پژوهش تازه‌‌ای را کلید می‌‌زنم‌‌ یا کار میدانی پیشین با وقفه‌‌ای طولانی را از سر می‌‌گیرم، انرژی خوشگواری در رگ‌‌رگ تن و جانم می‌‌دود. آنگاه چشم‌‌هایم را می‌‌بندم و متوجه می‌‌شوم که من کیستم و برای چه هستم و چه کاری در این جهان از من برمی‌‌آید؟ در اولین روز از پژوهش مردم‌‌شناختی‌‌ام در «باغ‌معروف»، سکونتگاهی که پناهگاه هزاران هزار تهیدست ‌‌شده، مردی بی‌‌سواد که از اندوه دردهای قلبی زنش و پول‌‌های بر باد رفته در سیستم پزشکی، گرفتار اعصاب شده بود و از اعصاب هم درگیر دیابت، تعابیر عجیبی در مورد منِ محقق کرد که در طول تحقیقاتم در جوامع دیگر نشنیده بودم. کنار خیابان به ماشین پراید تکیه داده بود، غرق در دریای غم. به سختی به حرف آمد. اطمینانی به این غریبه نداشت. کلمات بی‌‌جانش از پشت دندان‌‌های کج و پوسیده و زردش در هیاهوی باد گم می‌‌شد. و من مجبور می‌‌شدم سرم را تا جلوی سینه‌‌اش هل بدهم. این مردم‌‌شناس فضول که به راحتی دست از سر بی‌‌میل‌‌ترین آدم‌‌ها به گفت‌‌وگو هم برنمی‌‌دارد، بالاخره کارش را کرد.

مرد میانسال از سر امیدی که به حضور من در این منطقه‌‌ی برهوتِ امکانات پیدا کرده بود، جستی به پلک‌‌های چشم‌‌های کوچکش داد، تسبیح را توی جیبش لوله کرد و گرم و تند جلو افتاد. توی مغازه‌‌ی محقرش که ویترینی از پنیر و خرما داشت روی حلبی کوچکی نشستیم. وقتی داستان به جاهای تراژیک می‌‌کشید لحظاتی دست چپم را ستون زیر چانه‌‌ام می‌‌کردم و همدرد می‌‌شدم. و لحظاتی بعد انگشت‌‌هایم را فرز و بز توی نوت موبایل می‌‌چرخاندم تا کلمه‌‌ای از کلمات این مرد روی زمین نیفتد: «تو ناکام‌‌ها رو به کام میرسونی. اصلا رشته‌‌ی تو همینه. اگر درست حرکت کنی میتونی حرف ما رو بزنی». باری بر شانه‌‌های من، یک پژوهشگر معمولی و معلم ساده‌‌ی دانشگاه، می‌‌گذاشت که از سنگینی‌‌اش هر بار یک وجب آب دهان قورت می‌‌دادم.

درست می‌‌گفت. چهره‌‌های غم‌‌زده‌‌ای که ملولانه در خیابان مخابرات در حرکت‌‌اند، پیرزن‌‌ها و پیرمردهایی که در فقدان یک پارک روی جدول میدان ولیعصر نشسته‌‌اند، جوان معلول لالی که روی ویلچر برقی بادکنک می‌‌فروشد، همگی به ذهن پژوهشگر تازه‌‌وارد گواهی می‌‌دهند که «باغ‌‌معروف» سرزمین ناکام‌‌های شمال غرب ایران است، از آذربایجان تا کردستان. مردمانی که کامی از لب‌‌های شیرین دنیای پر از لذایذ نگرفته‌‌اند. عکس‌‌ها را که نگاه می‌‌کنم می‌‌بینم در حالی که دارد حرف یاد من می‌‌دهد مردمک چشمان گودافتاده‌‌اش تر شده‌‌اند. سیگاری روشن کرد: «نجات این بچه‌‌ها بدهید، از بزرگ‌‌ترها که گذشت».

از پس سال‌‌ها تحقیق در مورد فقرای حاشیه‌‌نشین تبریز، اینجا فرم و تجربه‌‌ی دیگر و جدیدی از تهیدستی را می‌‌بینم. آنهایی که حتی نتوانسته‌‌اند در فرودست‌‌ترین محله‌‌های تبریز خانه‌‌ای بخرند به این روستا پناه برده‌‌اند. آنهایی که در تبریز می‌‌زیسته‌‌اند ولی پی اتفاقی ناگوار از سازمان و منطق جامعه شکست خورده‌‌اند به اینجا پناه برده‌‌اند. و کسانی که سوله‌‌های کارخانه‌‌های چوب و آجر آنها را از هر جایی از کل منطقه‌‌ی شمال غرب ایران به اینجا کشانده تا از گرسنگی مهلتی بگیرند. و حالا شده‌‌اند بیش از 20 هزار نفر آدم.

در قریب 50 دقیقه‌‌ای که میان او و من به گفتن و شنیدن داستان باغ‌‌معروف گذشت، عبارت مصطلح تُرکی‌‌ای را چند بار تکرار کرد: «چوخ ایشلر وار»، یعنی چیزهای زیادی هست که تو نمی‌‌دانی، اتفاقات زیادی هست که وضعیت را به اینجا رسانده و باز تو نمی‌‌دانی. درست می‌‌گفت. باید یاد بگیرم که این مردم را چه شده، یاد بگیرم که در این سکونتگاهِ تهیدست‌‌ترین‌‌ها چه‌‌ها شده.

ولی آیا مردم‌‌شناس می‌‌تواند ناکام‌‌ها را به کام برساند؟ دو دستم را روی ابروهایم چادر کردم، که یعنی چشم، تمام تلاشم را می‌‌کنم. قبل از شروع تحقیق در باغ‌‌معروف خواسته بودم مدتی استراحت کنم یا لختی از موضوع تهیدستان حاشیه‌‌نشین ببُرم و بروم سراغ موضوعاتی که رنج نمی‌‌کشند. ولی نشد که نشد. و این باعث شد که امروز دوباره به فکر غوطه بخورم که کار من در این دنیا چیست؟ از تأثیرات دو پژوهش قبلی‌‌ام، یکی در محله‌‌ای حاشیه‌‌نشین و یکی در بافت تاریخی در تبریز خشنودم. در فاصله‌‌ی اندکی پس از انتشار کتاب حاشیه‌‌نشین‌‌های قُپانلار در مرداد 1402 و ارایه‌‌ی گزارش سنجران در آذر 1402، توانستم بر ذهنیت برخی از مقامات استانی و مدیران شهری و همچنین مردمان عادی و متخصصین دانشگاهی تأثیر بگذارم. شکر. شکر. تقلایی کرده‌‌ام تا جای یک مردم‌‌شناسِ به لحاظ اخلاقی و سیاسی متعهد (engaged anthropology) به کاستن از رنج‌‌های مردمان فرودست‌‌شده را برای خودم در این دنیا باز کنم. برای چند ماه آینده، مردم‌‌شناس این تحقیق، همتی خواهد گمارد تا به تعبیر میشل فوکو «دلیری گفتن حقیقت» در برابر چشمان سیاست را داشته باشد. امید من این است تا به قول نانسی شپرهیوز سهمی داشته باشم، شده «در حد یک ذره، در رهایی بشر»های ناکام و شکست‌‌خورده در باغ‌‌معروف.

دفترچه یادداشت میدانی، باغ‌معروف، 27 دی 1402.