من مشغول صحبت با مردی میانسال در محله بودم که جوانکی ماشین پژو جی ال ایکس نقرهای را کمی پایینتر از ما بهطور مورب وسط خیابان پارک کرد. مرد لاغراندامی، با صورت استخوانی، تیشرت آبی و زیرشلوار سیاه نخی، سر چکش فلزی را مشت گرفته بود. فکر کردم توی مغازهی جمعآوری ضایعات پشت سر ما کاری دارد و زودی ماشین را برمیدارد که بیش از این سهراه ترافیک نشود. شفیقآقا، مرد طرف صحبت من، درست که بیسواد بود ولی انسانی بود فهمیده. پسرش من را باهاش آشنا کرد، سر خریدن خیار سالادی از وانتی که دو ساعت پیش از بلندگوی کارگذاشته شده توی سبد بر روی کاپوت جلوی ماشین کنار من داد میزد، سه و پونصد، «تزه، نارین، قلمی». اما خیارها نه تازه بودند، نه ریز، نه قلمی. وقتی جوانک چرخی جلوی مغازه زد و چکشی را که تا قبل از این از زیر بغل به راستای بازویش چسبانده بود بیرون کشید، ترس و لرز به اندامم افتاد. تازه متوجه قضیه شدم. او راه را بسته بود.
رانندهها که پیش از من بو برده بودند، دنده عقب گرفتند تا از معرکهای که قرار بود به راه بیافتد ماشینِ سالم به در کنند. شفیقآقا که تا چند لحظهی قبل داشت در مورد جوانهای بیکار محله توضیح میداد، با جملهای ساکت شد، «حالا اینجا کنار بایست و تماشا کن». شوکه شده بودم. جوانک دراز بازوهای لاغرش را شلاق کرد و عربده کشید، «بیردان اوسته گلنی سیکرم»، هر کس از این بالاتر بیاید ترتیبش را میدهد. برگشت به پایین به طرف ماشینش. مغازهدارها آمده بودند بیرون. رهگذرها ایستاده بودند. دهها نفر از مردان جوان محله در چشم برهمزدنی آمده بودند و ناظر بودند. همه در حیرت. شروع کرد به دادن فحشهای ناموسی و جنسی، «س … خانوادهسین، س … ». چند جوان دیگر که رفیق نزدیکش بودند آمدند تا آرامش کنند. برای لحظاتی حرکت پویایی که در قلب محله جریان داشت متوقف شد. من هم در شوک بودم هم در ترس. بسیار بسیار نزدیک به صحنهای که داشت روی میداد. «با من کاری نداشته باشید». دستهای چندنفری که میخواستند به بازو و دستش برسند را زد کنار. رفت به طرف جعبهی فلزی بزرگ مخابرات. چکش کوبید.
پسرک سیاهچردهای با تهریش، تیشرت سیاه، و شلوار پلنگی، که به نظر میرسید نوچهی جوانک باشد، و روز بعد بهم گفتند که برادرش هست و پشت بند این جریان چاقو خورده، و مرد جوان دیگری که همین چند دقیقه پیش داشتم موی دم اسبی، تیشرت سفیدش که رویش نوشته بود culture 88، دستبند زرد، و شلوار چسبانش را توصیف میکردم، از دو طرف دورهاش کردند. پیرمرد سبزیفروش روبروی ما روی صندلی تاشویش مات این صحنه است. و دو جوان بالاتر گردن کج کردهاند به عقب به این صحنه.
ضربههای چکش نه فقط لرزهای بر اندام این جعبهی بزرگ مخابرات بلکه بر اندام کل محله میاندازد، و البته بر اندام پژوهشگر مردمشناسی که طی سالها تحقیق در محله این اولینباری است که خودش مستقیماً شاهد یک عربدهکشی است، نه شنوندهی داستانش. در همین خیابان اصلی تا همین چند دقیقه پیش داشتم یادداشت برمیداشتم از زنی با چادر مشکی که کیک تولد به دست بالا میآمد، و دخترکی دستش را گرفته بود، غرق در زرق و برق کلاه تولد. از پیکانهای خوابیدهای یادداشت برمیداشتم که مهستی و هایده را انداخته بودند توی باندها و به گوشانداز وسیع محله. من شاید بیش از همه خشکم زده بود. اما هیچکس دیگر از مردمانی که این معرکه و نمایش یک عرقخور مست برایشان تجربهای تکراری بود، حتی گندهلاتها، کمتر از من هاج و واج نبودند. «با کی دعوایش شده؟» کسی دقیق نمیداند ابژهی خشم جوانک کیست یا چیست؟
وضعیت خطرناک است. جز چند نفر جرأت نزیک شدن نداشتند. این چکش اگر به سر یا سینهی کسی فرود میآمد قطعا میکُشت. مقصود، صاحب مغازهی ضایعاتی، که از دوستان سالیان سال من در محله است، شاگرد کوچکش را فرستاد تا ماشین جوانک را از وسط خیابان بکشد کنار. «این دستیاش نگه نمیدارد ها». جوانک از جابهجا شدن ماشینش باز گُر گرفت. نوچهاش کشیدهای به پشت گردن شاگرد و مشتی حوالهی سینهاش کرد، و با تحقیر و فحش او را از پشت فرمان کشید بیرون. ما بهش حالی کردیم که بدون اعتراض به مغازه برگردد. مقصود آنطرف ماشین نزدیک جوانک شده و دست گیرانده به چکشش. تقلا میکند که چکش را برباید. جوانک که لحظهای خشم از چشمها و نفرت از دهان جریده از فریادش خاموش نمیشود، واکنش تندی به مقصود نشان نمیدهد. او اینجا، سهراهی را، نبض محله را، زیر حال عربدهکشش گرفته است. مثل گاوی وحشی، مدام سر به جماعت، به ساختمانها، و به افق در حال تاریکی میگرداند، به نفسهایش آتش میباراند، و هوار میکشد، با ترجیعبند فحش جنسی مردانه «س …». این عصر شنبه 25 تیر 1401 محلهی قُپانلار تبریز در قرق اوست.
مقصود زورش را انداخته بر شکم و کتف جوانک، «پیس ایشدی»، بده بابا. حالا دیگر چکش را گرفته است. آوردند جلوی مغازه، کنار ما، و چسباندند به ماشین من. یک آن فاصله است تا انفجاری که ممکن است سر ماشین من خراب شود و داغانش کند. ازدحام جمعیت بیشتر و بیشتر میشود. خوشبختانه خطر از ماشین من رفع شد و جوانک دوباره برگشت به وسط خیابان. باز هم فحش. پشت سر ما، بالای مغازهی ضایعات، تا دو طبقه بالا رفته است. پیرزنی چادر به سر از پنجره طبقهی اول کله کشیده است. پشت هر فحش ناموسی و جنسی جوانک، یک «بسدی»، بس است، سر میدهد. جوانک مثل حیوانی زخمخورده دنبال کسی است که نمیداند کیست. یک طبقه بالاتر، مردی از پشت بام کله کشیده است، و دخترکی کنارش. جوانک را صدا کرد. حالت جوانک عوض شد. لبخندی زد و دستهایش را به نشانهی مخلصم بالا برد. همچون نوزاد گرسنهای که صدای مادرش را از دور شنیده باشد ناگهان در میان خشم، آرام گرفت. یکبار دیگر به جماعت توپید. و باز لحظهای نگذشت که چشمش به پشت بام افتاد و بادش خالی شد. دستها را بالا برد. «هه هه هه». ماشین جوانک را آوردند سر کوچه و خودش را زورکش کردند به داخل ساختمان.
نفس راحتی کشیدیم. وسط معرکه خالی شده است و حالا جماعت غرق همهمه هستند که «چه شده، جریان چیست؟» یک آن که چشم گرداندم به پشت بام، جوانک را دیدم که کله کشیده و پایین را نگاه میکند. باز هم فحش داد. جمعیت در هم لولیدند و حرف چرخاندند. طولی نکشید که آمدند پایین. جوانک حالا قمهی بزرگی برداشته است، زمخت و بیدسته. پشت سرش، نوچهاش و مرد دیگری که از پشت بام این جوانک را رام خودش کرده بود و بعداً بهم گفتند که برادر مقصود است. نشست پشت فرمان. فضا رعبآورتر هم شده است. شفیقآقا نگران ماشین من است، «جای تو باشم سریع ماشین را برمیدارم. اگر چیزی بشود نمیتوانی یقهی کسی را بگیری». برادر مقصود چراغ زد، ماشین را پر کرد از گاز. «قان قان قان». لاستیکها روی کف آسفالت ویراژ دادند. و ماشین وحشیانه از میانهی جمعیت گازفشان رفت. رفت به شاخهی راست محله.
پشت سر ما دوباره ترافیک شده است. یک ماشین بزرگ جرثقیلدار درحالیکه بلوکهای سیمانی به پشت دارد راه را بسته است. هوا دارد تاریک میشود. دو مأمور جوان سوار بر موتور رسیدهاند و دارند از دو سه نفر از تماشاگرهای معرکه اطلاعات میگیرند. «مأمور چکار کند. روزی سی بار بهشان زنگ میزنند که بیا». گاز موتور را گرفتند و رفتند به سمت شاخهی چپ محله. شفیقآقا نایلون خیارها را سوار کرده روی بازویش و میرود تا آمادهی پذیرایی از پسرعمویش مقصود بشود که دارد کرکرهی مغازهاش را پایین میکشد. من هم باید بروم. از خیابانهای فرعی که رد میشوم تا برسم به اتوبان، حال و هوای محله همچنان تحت تأثیر معرکه است. «یوخیدین، حوسین دابان چکیردی»، تو نبودی ببینی که حسین گرد و خاک کرده بود و نفسکش میخواست.
روز بعد مقصود بهم گفت که جریان معرکه تا پاسی از شب ادامه داشته است. لاتهای دیگر جواب جوانک را داده بودند. خودش فرار کرده بود اما پهلوی برادرش را بریده بودند. تو بازارچه بین مأمورهای کلانتری و لاتها درگیری رخ داده بود. لاتها حتی به رئیس کلانتری هم چاقو زده بودند.
الکلیسیم شایع در محله، نفت عربدهکشی لاتهای محله است. معمولاً لاتها وقتی میخواهند قدرت خودشان را نشان دهند، مست میکنند. مستی به آنها جرأت بیشتر و خلاقیت میدهد؛ در حالتی از بیخود شدن بهتر میتوان هنجارهای عمومی جامعه را نقض کرد. نعرههای فحشهای جنسی در جامعهای که هنوز برخی از ویژگیهای برجستهی سنت را دارد، تابویی بزرگ است، به ویژه در مقابل چشمان زنهای مسنی که همچنان لباس سنتی عشایری، شلیته، به تن دارند، و در برابر کودکان رهگذر. اگر فحشهای جنسی ارزشهای فرهنگی را تخریب میکنند، چکش و قمهی جوانک لات اموال و جانها را خواهد کُشت، همانطور که شب حادثه درگیری خونینی در تاریکی روی داد.
این صحنه، صحنهی وحشت همه بود، گرچه که شاهد عربدهکشی و قمهکشی بودن برای آنها عادت شده است. شفیقآقا روز بعد بهم به شوخی گفت، «من هم به خانم بچهها گفتم جمع کنید بساط شام را پهن کنیم بازارچه و دعوا را تماشا کنیم.» چیزی که من دیدم آن بود که هیچکس نمیتوانست در برابر این جوانک لات نطق بکشد. لحظهی اطمینان خیابان اصلی ناگهان تبدیل شده بود به لحظهی ترس. فحشها و قمهها همه برای آن بود که قدرت را در بدن محله و تن افراد به لرزه درآورد، به قول فوکو، در مویرگیترین سطح.
چیزی که جوانک لات را رام کرد، پیامی از سوی گندهلاتی بود که از بالای ساختمان پشت سر ما به او منتقل شد. او در برابر یکی لاتتر از خودش دست ارادت به بالا برده بود. ماجرای شب، که من شاهدش نبودم ولی داستانش را فردا از زبان اهالی شنیدم، نشان میداد که تا دستههای لاتها و نزاع بین این دستهها بر سر انحصار قدرت تا آن حد اهمیت دارد که حتی رئیس کلانتری را هم بزنند. و با این کار ثابت کنند که حتی نیروی پلیس هم یارای آنها نیست، چه رسد به یک اجتماع محلی که نه سلاح دارد نه بر سر قانون است.
حضور و نیروی لاتها فقط در موقعیت عربدهکشی نیست، بلکه هم در فضاهای عمومی قابل مشاهدهاند و رسوخ کردهاند به ذهنیت مردمان محله. عصرها و شبها فعالیت آنها بیشتر میشود، مردانی جوان با ریشهای بلند، کفشهای اسپورت، بازوها و گردنهای تتوشده، زنجیرهایی دور گردن و انگشترهایی دور انگشتها، جلوی قهوهخانه یا سوار بر موتور. پسرهای نوجوان بسیاری را میتوان دور و بر آنها دید که نوچهگری میکنند تا به تدریج آنها هم به حساب بیایند.
در ویرانی تدریجی فرهنگ سنتی و هنجارهای آن در مورد قدرت، و در شرایط فقر عمومی و هزاران آدم عاجز و محتاج به نان شب، و نیز ناتوانی سازمانهای رسمی انتظامی مثل کلانتری منطقه (چه عمدا چه از روی ترس)، زمین مناسبی پدید آمده که گروه اجتماعی جدیدِ لاتها در آن رشد کنند و به حد قدرتی غیرقابل کنترل برسند. قلمروهای فرهنگ، اقتصاد، و دولت صحنه را ترک گفتهاند و حالا صحنه به دست لاتها افتاده است. نیروی این صحنههای عربدهکشی، رعبافکنی، و نزاع، از الکلیسمی سرچشمه میگیرد که برای فراموشی رنجهای فقر در محله شیوع یافته بود. و این مایع، وحشیگری آنها را زیاد کرده است.
عربدهکشی و قمهکشی در قُپانلار، خُردهسیاستی است بین دستههای مختلف لاتها در جهت حفظ قدرت یا بازپسگیری قدرتِ ازدسترفته. آنها دعوای خود را ابتدا بهطور غیرمستقیم از خلال رعبافکندن بر بدن محله، بر جان مردمان عادی، شروع میکنند و سپس بهطور مستقیم با یکدیگر رویارو میشوند. ریخته شدن خون معمولاً در مرحلهی دوم است، گرچه که موارد بسیاری بوده که شخص بیگناهی هم زخمی یا کشته شده است. مردمان محله اسیر فضای وحشت ناشی از انتقامکشی بیپایان لاتها هستند. چیزی که به لاتها لذت و حس شجاعت میدهد، موجب ترس و احساس تحقیر است برای مردمان عادی. در محلهی قُپانلار، چیزی که از ملغمهی فروپاشی سنت، عجز فقر، و بیدولتی، برخاسته، رگههایی از فرهنگ جدید است که دارد به دست این لاتها ساخته میشود: ظهور یک فرهنگِ قدرت که با خشونت به چنگ میآید، حفظ میشود، و برای آن قربانی لازم است.
پیامد این فرهنگِ قدرت، شکلی از خودتخریبی است. فیلیپ بورگوا (1999؛ 2001)، مردمشناسی که در مورد محلههای حاشیهنشین در شرق و غرب امریکا کار کرده، کردارهای خشونتبار چیزی که آن را فرهنگ خیابان مینامد را عملهای خودتخریبی در برابر خشونت ساختاری (ایجاد نابرابری از طریق برنامههای اقتصادی و نیروهای سیاسی) تحلیل میکند. این مردمان حاشیهایشده پاسخ به خشونت را با خشونتی نه به بیرون بلکه به طرف درون میدهند. آنها به قول محمود ممدانی (2001)، قربانیانی هستند که قاتل میشوند، و من اضافه میکنم قاتل خودشان.
دفترچه یادداشت میدانی، قُپانلار، 25 تیر 1401